No Comment



 


سبوح قدوس رب الملائكه و الروح ...
برات آرزوهای خوب کردم
سبوح قدوس رب الملائكه و الروح ...
برای خودم هم ...
سبوح قدوس رب الملائكه و الروح ...
برای پدرت هم .......

 


یه چیزو می دونی ... اون خنده ی بابا بعد از گرفتن اون برگه ی سبز با بوسه ای که به صورتم زد می ارزه به تمام این حرف و حدیثها و نامهربونی هایی که تو این مدت شنیدم و به احتمال زیاد خواهم شنید ،پس هر چی می خوای زور بزن و هر چی داری رو کن که من تا آخرش هستم ...
واقعیتش اینه که من یه روزی به خودم یه قولی دادم و تا حالا که خدا رو شکر تونستم و پاش وایسادم ... درسته که گاهی به خودم می گم شاید اشتباه کرده باشم اما این حرفها مال زمانیه که دیگه خیلی بهم فشار اومده اما بعد از یه مدت و کمی فکر کردن راجع بهش باز هم به خودم می گم که این بهترین کاری بوده که تو اون لحظه انجام دادم .

یه چیز دیگه هم بگم ؟ اون روز خیلی دلم می خواست که بهت بگم از این که اون ساعت رو تو دستت دیدم چقدر خوشحال شدم اما راستش از دیدن خودت به قدری خوشحال بودم که قضیه ی ساعته یادم رفت ! اصلا می دونی چیه ؟ دوشنبه که تونستم ببینمت از قشنگترین لحظاتی بود که تو این چند وقت اخیر برام پیش اومده بود ،بعد از اون همه فشاری که چه از طرف خونه و چه از طرف کار روم بود مثل یه آب روی آتیش بودی ،میدونی اون روز هم حتی بهت گفتم که این خود آدمها هستن که باعث می شن طرف مقابلشون نسبت بهشون همیشه یه جور باقی بمونه یا اینکه رفته رفته نسبت به اولش فرق کنه ...میدونم که می فهمی چی می گم ،پس دیگه ادامه نمی دم :) .....

راستی تا یادم نرفته بگم که می گن امشب (اولین شب جمعه ماه رجب) شب آرزوهاست و خیلی از آرزوها برآورده می شه پس بهتره که آروهای خوب خوب برای همدیگه بکنیم ...

 


« موج دریا آنقدر بلند است که از سینه‌ی دریا میکند و از سر هر چه من و توی ایستاده است میگذرد و هر دو بودن را خیس میکند .. هر دو ایستادن را ،هر دو نبودن را .. و هر دو سکوت را میشکند .. و آن موج که آرام در سینه‌ی ساحل می‌شکند و ماسه‌های زیر پای من و تو را می‌لرزاند و می‌لغزاند و با خود به دریا میبرد .. میبینی ؟ ماسه ها سبکند .. ماسه‌ها نایستاده‌اند .. ماسه‌ها نیستند .. ولی این ماسه‌ها هستند که در پایان در سینه‌ی دریا زنده می‌مانند ... میدانی ؟ ماسه‌ها در آستانه اند .. من و تو فقط خیس مانده ایم . »
و ناگهان دستی صورتی بر پشتت میزند که ... غصه نخور .. نوبت تو هم میشه ... ماشین وقتی که خرابه اگه بترسی خاموش میشه ،اگه نترسی دیگه خاموش نمیشه ،اینو دوست داشتنی‌ترین مکانیک‌ دنیا به ما یاد داد ... و خود فراموش کرد ... شاید برای همیشه باید تاوان داد . تاوان ترس ؟ تاوان ایستادن ؟ تاوان بودن ... *

** از آرشیو دیوونه دات کام

 





mia kara lumino ...
cxu vi scias ke mi amas vin eg-ega ? :)
cxia, cxie, cxiam ...

 



Oceans apart day after day
And I slowly go insane
I hear your voice on the line
But it doesn't stop the pain

If I see you next to never
How can we say forever

Wherever you go
Whatever you do
I will be right here waiting for you
Whatever it takes
Or how my heart breaks
I will be right here waiting for you

I took for granted, all the times
That I though would last somehow
I hear the laughter, I taste the tears
But I can't get near you now

Oh, can't you see it baby
You've got me goin' crazy

Wherever you go
Whatever you do
I will be right here waiting for you
Whatever it takes
Or how my heart breaks
I will be right here waiting for you

I wonder how we can survive
This romance
But in the end if I'm with you
I'll take the chance

Oh, can't you see it baby
You've got me goin' crazy

Wherever you go
Whatever you do
I will be right here waiting for you
Whatever it takes
Or how my heart breaks
I will be right here waiting for you

 


سلام!
حال همهء ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور،
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند...*

*علی صالحی

 


نکته ی اول : چند وقتی بود که می خواستم اینو بگم که تو درس ریاضیات جدیدمون یه بحثی داشتیم به اسم بحث گزاره ها ... همون اگر پ آنگاه کیو ،یه حالت جالبی داشتن اینا که هر موقع که پ نادرست بود بدون اینکه حتی درستی یا نادرستی کیو رو بخوایم بررسی کنیم نتیجه حاصله ،درستی اون عبارت بود ... تو زندگی آدمها خیلی چیزا پیش میاد که درست عین همین گزاره ها میمونن ... حالا اگه آدم فقط یه خورده منطقی باشه لازم نیست که وقتی نادرستی عبارت اول براش مسجله عبارت دوم رو بررسی کنه تا ببینه که چه نتیجه ای میشه ازش گرفت چون نتیجه اش مطمئنا نادرسته ...

نکته ی دوم : من کارآگاه نیستم ! بخاطر همین وقتی یه موضوعی پیش میاد باید صحبت کرد در موردش !

نکته ی سوم : من پیشگو هم نیستم ! کارهای خارق العاده بلد نیستم ؛ نمی تونم بفهمم که یه دفعه چی مشه که اونجوری می شی !

نکته ی چهارم : من اینقدر ها هم احمق نیستم که نفهمم یه دفعه تمام اون احساس جای خودش رو به بی تفاوتی می ده و جو مثبت جای خودش رو به سکوت و جو منفی ،پس دروغ گفتن (نه ! بهتره بگم خالی بستن ...) تو این شرایط نه تنها چیزی رو درست نمی کنه بلکه این شائبه رو تو من بوجود میاره که من یه احمقم و این چیزیه که منو آزار می ده ...


* بزرگی یه سری از آدمها رو وقتی باهاشون بیشتر مانوس می شی میشه فهمید ... فراموش نمی کنم که چی کار کردی و چی کار داری می کنی ... تا همینجاش هم خیلی کارها کردی ...
آقای ترابی ،بابت زحمتی که می کشی برام خیلی ممنونتم ... قول می دم که بتونم برات جبران کنم (البته هیچ وقت یادم نمی ره که وقتی حتی به شوخی بهتون گفتم که سر آلما براتون جبران می کنم بهم گفتین که اگه یه روزی بخوای برای آلما دقیقا همینو جبران کنی من به وجود خودم شک می کنم ...)

** یه نکته ی جالب : اگه هنوز به این موضوع شک داری دیگه واقعا برا هر دومون متاسفم ...

 


دیدی یه وقتایی آدم هی حرف می زنه، هی حرف می زنه، هی حرف می زنه !
دیشب دقیقا همینجوری شد ؛یکساعت در عین حال رانندگی کردن تو خیابون حرف هم می زدم ...
ما یه استاد داشتیم تو دانشگاه برای درس سیستم عامل به اسم آقای دکتر عابد سلیمی اینقدر این آقا باسواد بود باسواد بود که نمی خواست هیچ ثانیه ای از وقت کلاس رو هدر بده ،خوب معلومه نتیجه اش چی می شد دیگه ! وقتی که کلاس تموم می شد گیج می زدیم از بس که اطلاعات تو مخمون بود ! یادش به خیر پیش خودم میگفتم دکتر با یه فرغون اطلاعات میاد همینجوری خالی می کنه و می ره !
حالا چی شد که یاد اون افتادم ... شاید به خاطر اینکه در عرض این یه ساعت اینقدر حرف زدم که وقتی جلوی در خونه اون بنده خدا رسیدیم و از ماشین پیاده شد یه نفس راحت کشیدم و احساس کردم هرچی حرف داشتم بهش گفتم ... آخرش قرار شد که با خانومش بشینن و یه مشورتی بکنن تا ببینن که چطور میشه از این به قول همون آقای دکتر دِد لاک بیرون رفت .

تو راه برگشت سی دیِ آرمیک رو گذاشته بودم و به آینده ام فکر می کردم...

 



....
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside
......
....
..

 



... به جست و جويت برخاستن
زيستن در آب است و
دوام تشنگی .

تو
معنای آبی ،
مفهوم عطش . *


* عاشقانه ها -- مسعود گيتی

 


......

سنگ رودخانه ام
آب از سرم گذشته
روی برگهای جداشده ی تقویم

صدف پیچ پیچم
دریای های و هوی
پشت سرم
و فریادی که مرا برد
هنوز توی گوشم هست

بوته ی پاییزم
ریخته ام روی زمین و نیمه ی دیگرم
دل داده به خاک


.........
.....



* گراناز موسوی - پابرهنه تا صبح


--- یه چیزه دیگه هم بگم و برم .... موطن آدمها روی هیچ نقشه و نشانه ای نیست ،موطن آدمها تو قلب کساییه که دوستشون دارن ...

 


*.... نمی دونم این چند وقته چرا وقتی زنگ می زنم و بهم میگن که زود رفته الکی استرس می گیرم .... استرس که نه ! یه جور نگرانی ،یه جور دلشوره برای اینکه چرا برای کسی که مهم بوده تا قبل از این که حتی یک ثانیه اینور اونور نشه حالا اینطوری شده ...

**شاید الان چند وقتیه که اینجوری شدم ،شبها دیگه راحت خوابم نمی بره ،تا بخواد صبح بشه شاید دهها بار از خواب بلند شم و فکر کنم که یه دل سیر خوابیدم ؛اما وقتی ساعت رو نگاه می کنم و می بینم که فقط مثلا یکساعت گذشته دپرس می شم و کلی طول می کشه تا خوابم ببره .... سر کار زود خسته می شم و مخم زودی هنگ می کنه، از رانندگیم کلافه می شم و دیگه موقع برگشتن خونه کم مونده که خوابم بگیره و خلاصه کلی چیز دیگه ! اما می دونی چیه ؟ تحمل من زیاده .... فقط امیدوارم چیزی باعث نشه که لیوان من زودتر ازموعد پر بشه ،که اگه بشه هم لیوانه میشکنه ،هم آبه می ریزه ....

 


 


امروز بعد از ظهر یه سر رفته بودیم امامزاده صالح ... تازه فهمیدم که چقدر دلم واسه اما رضا تنگ شده ! ....
* ای کاش کمی ... فقط کمی از این غرورت کمتر بود ...
** دیگه دیگه اینکه .... آهان می خواستم بگم که تا دریا راهی نیست ، اما تا دریا شدن راه بسیار است ....
دیگه حرفی ندارم ،تا بعد .

 



moral fiber is a bout finding that one thing you really care about.that one special thing that means more to you than anything else in the world ... and when you find her , you fight for her ... you risk at all .you put her in front of anything ....your future , your life ... all of it and maybe the stuff you do to help her isn't so clean .you know what ? it doesn't matter ... because in your heart you know that the juice is worth the squeeze


 


 


- امروز نمی خوام چیزی بنویسم ،فقط برای اینکه تنوعی باشه ... خوبه ؟
-- ولی ... دارم یه تصمیماتی می گیرم ....


حال و هوای من این روزا ....

 

** دیشب که به وبلاگت سر زدم فکر کردم که عکسه لود نشده ،اما امروز هم که اومدم و دیدم نیست دیگه مطمئن شدم که برداشتیش ... می بینی ،فکر نمی کنم به ده روز هم کشیده شده باشه ....
"راستش با دیدن اون عکس تو وبلاگت شوکه شدم ! خداییش نمی دونی چقدر احساس خوبی نسبت به اون قضیه دارم ... فکر می کنم یه اتفاقایی افتاده ... اما از اون اتفاقهای خوبی که آدم همیشه دوستشون داره ... :)
نوشته شده در جمعه دوم تير 1385ساعت 19:8
"
... و امروز سیزدهم تیر

 


سلام ...

... نمی دونم فیلم پری رو دیدی یا نه ؟ پری یه دختریه که از بس به اطرافش با دید فلسفی نگاه می کنه همه چیز رو بیهوده می بینه و از همین بابت مریض می شه و از دانشگاه میاد خونه تا یه روز به شیوه ای که برادر بزرگترش خودش رو کشته بود اونهم همین کار رو تکرار کنه ،اما مادرش وقتی می بینه که حال و روز خوشی نداره فکر می کنه از نظر جسمی مریضه و براش آش درست می کنه ... اما پری اون آش رو نمی خوره تا می مونه و خراب می شه ؛ پری یه برادر دیگه هم داشته که یه ذره از خودش بزرگتر بوده ،اما اون هم مثل خواهرش این دوره رو گذرونده بوده ... اونجا تو فیلم برادره به پری چیزی می گه که من بیشتر می خواستم اون قضیه رو بهت بگم تا این که خود فیلم روتعریف کنم ...
برادره به پری میگه تو اون آشی رو که مادر با تمام عشقش برات درست کرده بود رو نخوردی ، اون آش یه آش معمولی نبود ... توش سراسر عشق بود که یه جرعه ی با درک خوردن اون حالت رو عوض می کرد ؛ اون وقت چطور میخوای درک کنی که فلسفه ی وجودی دنیای اطرافت چیه ؟

یادته اون روز که اومده بودم دنبالت و فهمیده بودی که چیزی نخوردم ؟ یادته از سر ظفر برام شیرکاکائو و کیک خریدی ؟ هیچ می دونی لذتی که از خوردن اون شیرکاکائو و کیک خوردم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم ؟

....
هیچی ... همینطوری فقط خواستم اینو بدونی ...

 


سلام ...
نمی دونم چرا ،اما امشب که اومدم خونه انتظار داشتم ازت ای میل داشته باشم شاید بخاطر این بود که بعد از ظهر گفتی بهت زنگ می زنم ... اما انگار که اشتباه کرده بودم ،چون دیگه حتی به وبلاگت هم سر نمی زنی ... یا شاید هم سر می زنی و چیزی نمی نویسی که به قول خودت از همدیگه کمتر خبر داشته باشیم ...تصمیم گرفته بودم که اینجا رو دیلیتش کنم ... با همه ی خاطراتی که ازش دارم و با همه ی چیزایی که تو کامنتهاش هست و خلاصه همه چیش دیگه ... اما بعدش به خودم گفتم اینا بخشی از خاطرات منه ،خاطراتی که چه شیرین و چه تلخ جزیی از زندگی منه ... فقط آدمهای بزدل یه همچین کاری می کنن که مثلا بگن نه خانی بوده و نه خانی رفته ... حکایتش رو که برات گفتم ؟ بنابراین بعدش تصمیم گرفتم که دیگه اینجا رو آپدیت نکنم و با همین آهنگی که گذاشتم برای همیشه به زندگی چند ساله اش خاتمه بدم ... اما همین دیشب ؛بعد رعد و برقهایی که تو آسمون زد و من انگاری که دوباره جون گرفته باشم به خودم گفتم میام و ایندفعه بدون رودرواسی و بی پرده ،هرچی که خواستم بهت می گم و الان اومدم ... می دونم که میای و اینجا رو می خونی ... می دونی چیه ؟ همیشه روزگار اینطوری بوده که هروقت یه تصمیم جدید می گیری انگاری که زمین و زمان دست به دست هم می دن تا نذارن تو به خواسته ات برسی ... این بازی روزگاره دیگه ! اگه اینجوری نبود که زندگی تکراری و خسته کننده می شد ... حالا ! اگه بخوای جلو این روزگار کم بیاری که خوب هیچ چیزی در ظاهر (توی دنیا) تغییر نمی کنه ،اما این تویی که خسته و رنج کشیده از یه مبارزه سخت مثل آدمهایی که دیگه امیدی ندارن و یا به مرگ فکر میکنن یا اسارت موقع تسلیم شدن زندگیت ،یه لبخند تمسخر امیز هم بهت می زنه و از کنارت رد می شه و ولت می کنه تا مگه اینکه بخوای دوباره به خودت بیای و جون بگیری که باز بر میگرده به سراغت و روز از نو روزی از نو ...اما هستن کسایی هم مثل هنرپیشه ی اون فیلمه ... یادت هست اسمش رو ؟ (Last Samurai) آخرین سامورایی ... با اینکه اسیر شده بود و حتی یه نفر می خواست با افتخار کشتنش رو خودش به عهده بگیره جلوی چشم اونهمه آدم می زنه و اون طرف رو می کشه (درست مثل یه ببر زخمی که تو پرچمش داشت نشون می داد...) یادت هست آخرش به کجا رسید ؟ یادت هست وقتی هنوز زخمهاش خوب نشده بود چطور با چوب می جنگید ؟ یادت هست چند بار افتاد زمین و باز بلند شد ؟ - خدایا من چقدر اون صحنه اش رو دوست دارم ... با اون موسیقی متنش ، مخصوصا تو اون لحظه ....- حالا هم ببین ارزش داره که به خاطر هدفت به مبارزه ات ادامه بدی و با تمام قوا بجنگی یا اینکه نه .... فکر می کنی دیگه توانش رو نداری و باید خودت رو اسیر کنی ...

* هیچ تنها و غریبی ،طاقت غربت چشماتو نداره ....