چون صيد به دام تو به هر لحظه شکارم
ای طرفه نگارم
از دوری صياد دگر تاب ندارم
رفتست قرارم
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگيرم نگرانم

از ناوک مژگان چو دو صد تير پرانی
بر دل بنشانی
چون پرتو خورشيد اگر رو بکشانی
وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسله مويم
از ديده ره کوی تو با عشق بشويم
با حال نزارم
با حال نزارم ...

برخيز که داد از من بيچاره ستانی
بنشين که شرر در دل تنگم بنشانی
تا آن لب شيرين به سخن باز گشايی
خوش جلوه نمايی
ای برده امان از دل عشاق کجايی
تا سجده گذارم
تا سجده گذارم ...

گر بوی تو را باد به منزل برساند
جانم برهاند
ور نه ز وجودم اثری هيچ نماند
جز گرد و غبارم
جز گرد و غبارم ...

.....

 


خوشبختی گاهی یک برکت است ؛ اما معمولا یک فتح است .لحظه ی جادویی روز یاری مان می کند تا دگرگون شویم، وادارمان می کند به جستجوی رویاهایمان برویم .رنج خواهیم برد، لحظه های دشواری خواهیم داشت، مایوس می شویم ؛ اما همه ی اینها گذرایند و اثری بر جا نمی گذارند و در آیینه می توانیم مغرورانه و با ایمان به گذشته بنگریم .

بدبخت کسی است که می ترسد خطر کند . چون شاید او همچون کسی که رویایی برای دنبال کردن دارد با یاس و نومیدی روبرو نشود ؛ اما هنگامیکه به گذشته می نگرد - چرا که ما همواره به گذشته می نگریم - آوای قلبش را می شنود که : "با معجزاتی که خدا در هر روزِِ تو کاشته بود چه کردی ؟ با استعدادهایی که پروردگارت به تو سپرده بود چه کردی ؟ در گودالی دفنشان کردی چون می ترسیدی از دستشان بدهی ؛پس میراث تو این است : یقین بدان که زندگی ات را به هدر داده ای ."

* باز هم همون کتاب قبلی ...

 


دیگری ...
دیگری کسی است که به من آموخته اند باشم اما من نیستم .دیگری اعتقاد دارد که انسان مجبور است تمام زندگی اش را به این فکر کند که چطور آنقدر پول جمع کند که وقتی پیر شد از گرسنگی نمیرد . آنقدر فکر می کند و آنقدر نقشه می کشد که تنها وقتی می فهمد زنده است که روزگارش روی زمین به پایان رسیده . اما دیگر خیلی دیر شده .....
و من همان کسی هستم که هر کدام از ما هستیم ،اگر به ندای قلبمان گوش بدهیم . کسی که در برابر راز زندگی حیرت زده می شود که قلبش روی معجزه ها باز است که در آنچه می کند احساس شادی و شیفتگی می کند .فقط "دیگری" از ترس نومیدی نمی گذارد من اینطور رفتار کنم .....
شکست وجود دارد اما هیچ کس از آن نمی گریزد. به همین خاطر بهتر است آدم در چند نبرد به خاطر رویاهایش ببازد تا این که شکست بخورد بی آنکه بداند بخاطر چه می جنگد . ....
..
.......
گزیده هایی از کتاب کنار رود پیدرا نشستم و گریستم اثر پائولو کوئلیو

 


...........
لحظه ی جدایي كه نزديك شد روباه گفت: ــ آخ! نمي توانم جلو اشكم را بگيرم.
شازده كوچولو گفت: ــ تقصير خودت است. من كه بَدَت را نمي خواستم ، خودت خواستي اهليت كنم.
روباه گفت: ــ همين طور است.
شازده كوچولو گفت: ــ آخر اشكت دارد سرازير مي شود!
روباه گفت: ــ همينطور است.
ــ پس اين ماجرا فایده اي به حال تو نداشته.
روباه گفت: ــ چرا، واسه خاطر رنگ گندم.
بعد گفت: ــ برو يك بار ديگر گل ها را ببين تا بفهمي كه گل خودت تو عالم تك است. برگشتنا با هم وداع مي كنيم و من به عنوان هديه رازي را بهت مي گويم.
شازده كوچولو بار ديگربه تماشاي گل ها رفت و به آنها گفت: ــ شما سر سوزني به گل من نمي مانيد و هنوز هيچي نيستيد. نه كسي شما را اهلي كرده نه شما كسي را. درست همان جوري هستيد كه روباه من بود: روباهي بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم كردم و حالا توهمهُ عالم تك است.
گل ها حسابي از رو رفتند.
شازده كوچولو دوباره در آمد كه : ــ خوشگليد اما خالي هستيد. برايتان نمي شود مرد . گفت و گو ندارد كه گل مرا هم فلان رهگذر ،گلي مي بيند مثل شما. اما او به تنهائي از همه شما سر است چون فقط اوست كه آبش داده ام ، چون فقط اوست كه زير حبابش گذاشته ام ، چون فقط اوست كه حشراتش را كشته ام (جزء دو سه تايي كه مي بايست شب پره بشوند) ، چون فقط اوست كه پاي گِلِه گزاري ها يا خود نمائي ها و حتا گاهي پاي بْغ كردن و هيچي نگفتن هاش نشسته ام، چون كه او گل من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت : ــ خدانگهدار!
روباه گفت : ــ خدا نگهدار! ...و اما رازي كه گفتم خيلي ساده است : جز با دل هيچي را چنان كه بايد نمي شود ديد. نهاد و گوهر را چشم سَر نمي بيند.
شازده كوچولو براي آن كه يادش بماند تــكرار كرد : ــ نهاد و گوهر را چشم سَر نمي بيند.
ــ ارزش گل تو به قدرِ عمري است كه به پاش صرف كرده اي.
شازده كوچولو براي آن كه يادش بماند تــكرار كرد : ــ... به قدر عمري كه به پاش صرف كرده ام.
....
........

 


پ : دوستان جدید

دوستان جدیدی پیدا کردم که از به دست آوردنشون احساس رضایت می کنم ؛دوستانی که هر کدوم به نوبه ی خودشون و هر کدوم تو مقام و موقعیتشون برام دوست داشتنی و دلنشین هستند .
فرشته خانم و آقا مجید : یه زوج خوشبخت و خاکی و صمیمی که همین صمیمیتشون باعث شد خیلی زود با خونواده ی دو نفره شون رفت و آمد داشته باشم.
آقایان ترابی ،خسروآبادی ،شفیعی و فولادخواه که فکر نمی کردم بتونم اینقدر راحت تو جمعشون راه پیدا کنم .
آقای ترابی : فردی در ظاهر خشن و خشک ولی در باطن عمیق که از بحث کردن باهاش خسته نمی شی . هیچ وقت !به قول خودش لاییک ،یه هم صحبت خوب، یه آموزگار عالی، سخت کوش و البته کمی هم دیکتاتور !
آقای شفیعی : مردی صبور ،آروم و خیلی خودمانی و البته خجالتی و کم رو ...
آقای فولادخواه : جوون ! پر انرژی ،محافظه کار، همیشه حرف برای گفتن داره و دلنشین ...
آقای خسرو آبادی : بابای آرمان ! کسی که تو منجیل خیلی زود با هم دوست شدیم ،دل زنده ،با ظرفیت و خلاصه کسی که من از سر به سر گذاشتنش لذت می برم !
دانیال توسی : هم کلاسی ،دوست داشتنی ،اسکرووچ ! یک ذهن پویا در امور تراولینگ و تمام !
و دوستان دیگه ای که دیگه مجالی برای اسم بردن تک تکشون نیست .

ت : عشق
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی بهتر از اینت ندانم ...

سالی که گذشت از این لحاظ برام سال پر خاطره ای بود و البته بسیار پربار که کوله بار تجربه ام حسابی سنگین شد !با هم خندیدیم ،گریه کردیم ،بغض تو گلمون نشست ،هدیه دادیم ،گرفتیم ،ناراحت شدیم ،رنجیدیم ،صحبت کردیم ،از همه چیز (هرچی که دلت بخواد !)از همه جا ،از همه کس ... چی باید بنویسم در مورد این بخش که خودش قصه ایه به اندازه تک تک روزهای سالی که گذشت ....
....
.....
.......
.........

ث : گذشت
امیدوارم به خودم مغرور نشده باشم ولی جدا من آدم با گذشتی هستم و اینو تو سالی که گذشت به چشم خودم دیدم و حالا که بر می گردم و به عقب نگاه می کنم می بینم که از لحظاتی که این عمل رو انجام می دادم اصلا ناراضی نیستم چون همه اون کارهایی رو که انجام می دادم با لذت و از اعماق وجودم بوده و به داشتنش افتخار می کنم ... حرف در این مورد زیاده ولی بذار همینجوری توی سررسیدم بمونه ...