*احساس می کنم شبیه ماسه های کنار ساحل شدم ! از بس که موج خورده بهم ... ولی مهم نیست ، عوضش شفاف شدم ... یکدست ... تمیز ....

**این آهنگ رو خیلی دوست دارم ، فکر می کنم یه بار دیگه هم گذاشته بودمش اینجا ... ولی امشب داشتم یه وبلاگ قدیمی می خوندم اینو اونجا شنیدم؛ برا همین باز هم می ذارمش !







Right Here Waiting
written by Richard Marx *By Bryan Adams

from the CD .. Repeat Offender

Oceans apart day after day
And I slowly go insane
I hear your voice on the line
But it doesn't stop the pain

If I see you next to never
How can we say forever

Wherever you go
Whatever you do
I will be right here waiting for you
Whatever it takes
Or how my heart breaks
I will be right here waiting for you

I took for granted, all the times
That I though would last somehow
I hear the laughter, I taste the tears
But I can't get near you now

Oh, can't you see it baby
You've got me goin' crazy

Wherever you go
Whatever you do
I will be right here waiting for you
Whatever it takes
Or how my heart breaks
I will be right here waiting for you

I wonder how we can survive
This romance
But in the end if I'm with you
I'll take the chance

Oh, can't you see it baby
You've got me goin' crazy

Wherever you go
Whatever you do
I will be right here waiting for you
Whatever it takes
Or how my heart breaks
I will be right here waiting for you




***آهنگ رو عوض کردم امیدوارم شنیده بشه ...

 


"هرکس در دوران زندگی اش می تواند دو کارکرد داشته باشد : ساختن یا کاشتن.
سازندگان شاید سال ها در کار خود بمانند و سازندگی اشان مدت ها طول بکشد اما روزی می رسد که کارشان به پایان می رسد ، در این هنگام باز می ایستند و در میان دیوارهای خودساخته محصور می شوند. وقتی کار ساختن پایان می گیرد، زندگی معنایش را از دست می دهد .
اما کسانی هستند که می کارند . اینان گاهی هنگام طوفان و تغییر فصل ها رنج می برند و گاهی به ندرت خسته می شوند اما یک باغ برخلاف یک ساختمان هرگز از رشد باز نمی ماند و همان زمانی که نیازمند توجه باغبان است می گذارد زندگی برای باغبان ماجرایی عظیم باشد . باغبانان در میان جمع یکدیگر را باز می شناسند چرا که می دانند در سرگذشت هر گیاه رشد سراسر زمین نهفته است . "



مقدمه کتاب بریدا - پائولو کوئلیو

 


داشتم به این فکر می کردم که آدمها بسته به نیازهاشون تو زندگی پیش میرن و زندگی می کنن .آتیش اختراع می کنن ،چرخ اختراع می کنن ، ماشین ، هواپیما و کلی چیز دیگه که بتونن راحت تر و بهتر زندگی کنن یا حتی همین کار کردن و پول درآوردن ! خیلی ها رو دیدم که علافن و بیکار می چرخن ، ککشون هم نمی گزه چون بابای پول داری دارن و هرچی که خواستن سه سوته بهش رسیدن ولی این جور رسیدنها به نظر من پشیزی هم نمی ارزه چون یه قرون لذت توش نیست (لذتی که از دسترنج خودت استفاده کنی ها !) میدونی به نظرم هرجا که احتیاجی پیش رو باشه خواستن هم هست .چه جوری بگم ! آهان اون دلیلِ خواستنه از خودِ خواستنه مهمتره یعنی تا اون دلیله نباشه اصلا خواسته ،هزاری هم که برات مهم باشه برات شیرین و دلچسب نیست .
حالا میدونی داشتم به چی فکر می کردم ؟ به این که این موضوع تو زندگی تک تک آدمها هم میتونه نمود داشته باشه ، تا نیازی به کسی نباشه آدمها دوست دارن تنها باشن ،تنها قدم بزنن ، تنها غذا بخورن و ... آخرش هم بجای اینکه خودشون رو مقصر تنهایی هاشون بدونن هی به این و اون و زمونه و آدمهای دور و بر و شانس نداشته اشون گیر میدن !
امیدوارم که نیازهامونو تو زندگی درست بشناسیم تا به موقع بهشون برسیم ...



* یکساعت و نیم زیر برف موندن هم با اینکه ماشینت تنها چند قدم از تو اونورتر باشه لذتی داره که وصف کردنی نیست ....
............
** ای کاش مردم قدرت پذیرفتن اشتباهاتشون رو داشتن ، زیاد سخت نیست ... عذرخواهی از یه کار اشتباه برخلاف اونچه که خیلی ها فکرش رو می کنن باعث بالاتر رفتن ارزش آدمه نه شکستن طرف ... درسته ممکنه شکستی هم تو کار باشه اما این شکست مطمئنا شکستن غرور بی جای آدمه که هرچی بلا سر آدما میاد تقصیر همونه ...

 


ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه ی مژگان من
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست ............
............................