راستش میدونی چیه ؟ شاید یکی از دلایل اینکه آدم موفقی هستی همینه دیگه ! احترام به همه ، حتی به کسایی که از خودت کوچیکترن .
و اینکه به همه با محبت رفتار میکنی ، چون به نظرم اینه که باعث شده تو دلشون باشی ....

 


گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد

فغان که در طلب گنجنامه مقصود
شدم خراب جهانی زغم تمام و نشد

دریغ و درد که در جستجوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد

به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد

پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
..............

 


دوباره محرم شد و کوچه ها همه چراغونیه ! انگار هر کی چراغونیش بیشتر باشه کلاسش بالاتره و عاشق تر ...
دیگه همه چیمون داره ادا میشه ، اصل همه چی داره فراموش میشه و فقط یه مشت خرافات و زرق و برق های اون کارها داره جلوه میکنه .
امروز یکی از بچه های کوچه روبرویی میگفت : " رفتم یه عکس برزنتی بزرگ خریدم سی و یک هزار تومن تا بزنیم سر کوچه ! آخه نمی دونی که سر خیابونیا دو سه تا زدن ... " . فردا همون سر خیابونیها یه ویدئوپروجکتور میخرن از غروب که میشه فیلم عزاداری میندازن رو پرده سفید بالای مغازه شون ! واسه اینکه از اینا سرتر باشن ، پس اون فردا اون یکیا میرن یه دکه درست میکنن شربت میدن ، پس پس اون فردا هم ......
این کوچیکترها هم که از محرم فقط سرو صداشو یاد گرفتن وای به روزی که اینا بخوان بزرگ بشن ....

 


خوب ، بالاخره بعداز اونهمه استرس همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و رفت کنار خاطره های دیگه ...
خدا رو شکر انگار همه هم راضی بودن ، هم مامان اینا که خیلی برام مهم بود و هم مهمونا که دیگه از همه نظر چشمشون رو گرفته بود و دیگه اینکه باز هم تشکر دیگری از خدا که لطفی رو که شامل حالم شد با چشم دیدم ؛ قضیه ماشین و دوستان و ... هم که دیگه جای خودش ...

 


اینقدر تو این یه ماهه سلایق مختلف رو امتحان کردیم که ... دیگه دیگه ...
البته امیدوارم خدا همه رو به نعمت داشتن خواهر مشعوف کنه که خوب چیزیه ; )