دیدی یه وقتایی آدم هی حرف می زنه، هی حرف می زنه، هی حرف می زنه !
دیشب دقیقا همینجوری شد ؛یکساعت در عین حال رانندگی کردن تو خیابون حرف هم می زدم ...
ما یه استاد داشتیم تو دانشگاه برای درس سیستم عامل به اسم آقای دکتر عابد سلیمی اینقدر این آقا باسواد بود باسواد بود که نمی خواست هیچ ثانیه ای از وقت کلاس رو هدر بده ،خوب معلومه نتیجه اش چی می شد دیگه ! وقتی که کلاس تموم می شد گیج می زدیم از بس که اطلاعات تو مخمون بود ! یادش به خیر پیش خودم میگفتم دکتر با یه فرغون اطلاعات میاد همینجوری خالی می کنه و می ره !
حالا چی شد که یاد اون افتادم ... شاید به خاطر اینکه در عرض این یه ساعت اینقدر حرف زدم که وقتی جلوی در خونه اون بنده خدا رسیدیم و از ماشین پیاده شد یه نفس راحت کشیدم و احساس کردم هرچی حرف داشتم بهش گفتم ... آخرش قرار شد که با خانومش بشینن و یه مشورتی بکنن تا ببینن که چطور میشه از این به قول همون آقای دکتر دِد لاک بیرون رفت .

تو راه برگشت سی دیِ آرمیک رو گذاشته بودم و به آینده ام فکر می کردم...