یه چیزو می دونی ... اون خنده ی بابا بعد از گرفتن اون برگه ی سبز با بوسه ای که به صورتم زد می ارزه به تمام این حرف و حدیثها و نامهربونی هایی که تو این مدت شنیدم و به احتمال زیاد خواهم شنید ،پس هر چی می خوای زور بزن و هر چی داری رو کن که من تا آخرش هستم ...
واقعیتش اینه که من یه روزی به خودم یه قولی دادم و تا حالا که خدا رو شکر تونستم و پاش وایسادم ... درسته که گاهی به خودم می گم شاید اشتباه کرده باشم اما این حرفها مال زمانیه که دیگه خیلی بهم فشار اومده اما بعد از یه مدت و کمی فکر کردن راجع بهش باز هم به خودم می گم که این بهترین کاری بوده که تو اون لحظه انجام دادم .

یه چیز دیگه هم بگم ؟ اون روز خیلی دلم می خواست که بهت بگم از این که اون ساعت رو تو دستت دیدم چقدر خوشحال شدم اما راستش از دیدن خودت به قدری خوشحال بودم که قضیه ی ساعته یادم رفت ! اصلا می دونی چیه ؟ دوشنبه که تونستم ببینمت از قشنگترین لحظاتی بود که تو این چند وقت اخیر برام پیش اومده بود ،بعد از اون همه فشاری که چه از طرف خونه و چه از طرف کار روم بود مثل یه آب روی آتیش بودی ،میدونی اون روز هم حتی بهت گفتم که این خود آدمها هستن که باعث می شن طرف مقابلشون نسبت بهشون همیشه یه جور باقی بمونه یا اینکه رفته رفته نسبت به اولش فرق کنه ...میدونم که می فهمی چی می گم ،پس دیگه ادامه نمی دم :) .....

راستی تا یادم نرفته بگم که می گن امشب (اولین شب جمعه ماه رجب) شب آرزوهاست و خیلی از آرزوها برآورده می شه پس بهتره که آروهای خوب خوب برای همدیگه بکنیم ...