* توی داستانهای قدیمیمون یه داستان هست به اسم ضحاک ماردوش که شیطون اومده بود شونه های ضحاک پادشاه ستمگر اون دوران رو بوسیده بود و از جای بوسه های شیطان دو تا مار دراومده بود ،برای اینکه اون مارها پادشاه رو اذیت نکنن مجبور بود هر روز دوتا جوون رو بکشه و مغزشون رو بده به این مارها بخورن ...... حکایت این دوره زمونه ی بعضی از این گروههای افراطی که هرازگاهی سی دی هاشون میاد بیرون و یه سری از جوونا رو دور خودشون جمع کردن و با حرفهایی که برای جوون ترها آرمان و مدینه ی فاضله است اما بوی خطر رو میشه ازشون استشمام کرد مخشون رو داغون می کنن شده حکایت ضحاک و مار و جوونها و مغزهاشون ....حرفهام سر و ته نداشت ؟ می دونم !تراوشات ذهن خسته امه ! .....

** رفتیم کاشان - قمصر - گلاب گیری! به همین سادگی !