« موج دریا آنقدر بلند است که از سینهی دریا میکند و از سر هر چه من و توی ایستاده است میگذرد و هر دو بودن را خیس میکند .. هر دو ایستادن را ،هر دو نبودن را .. و هر دو سکوت را میشکند .. و آن موج که آرام در سینهی ساحل میشکند و ماسههای زیر پای من و تو را میلرزاند و میلغزاند و با خود به دریا میبرد .. میبینی ؟ ماسه ها سبکند .. ماسهها نایستادهاند .. ماسهها نیستند .. ولی این ماسهها هستند که در پایان در سینهی دریا زنده میمانند ... میدانی ؟ ماسهها در آستانه اند .. من و تو فقط خیس مانده ایم . »
و ناگهان دستی صورتی بر پشتت میزند که ... غصه نخور .. نوبت تو هم میشه ... ماشین وقتی که خرابه اگه بترسی خاموش میشه ،اگه نترسی دیگه خاموش نمیشه ،اینو دوست داشتنیترین مکانیک دنیا به ما یاد داد ... و خود فراموش کرد ... شاید برای همیشه باید تاوان داد . تاوان ترس ؟ تاوان ایستادن ؟ تاوان بودن ... *
|