I think my story is ending ....It was a true story about my life...

 


دیدن همزمان دو فرشته کنار هم که برای یکیشون احترام زیادی قایلی و یکی دیگه اشون رو هم خدا می دونه که چه جایگاهی پیشت داره چیزی نیست که فکر کنم شانس اتفاق افتادنش برای هرکسی پیش بیاد ...امروز که داشتیم از سر خیابونشون رد می شدیم خاطره اش برام تداعی شد ....گفتم اینجا بنویسم تا یادم بمونه ...

 


می دونی ؟ خیلی سخته که سالهای سال با کسی باشی اونوقت سر یه موضوع که فقط دارین حرفشو می زنین تا نظر همدیگه رو بدونین طرفتون یکدفعه به خودش بگیره و بدون اینکه بگه چرا ناراحت شده رابطه اش رو باهاتون قطع کنه و تازه بعد اصرارهای شما به حرف که می خواد بیاد برگرده بگه من از این که با تو دوست بودم ناراحتم و میتونی بری با کس دیگه ای دوست بشی و مثلا اینکه من چه اشتباهی کردم که اینقدر با تو صمیمی بودم (خوب شبش کلی پیش خودش فکر کرده دیگه ! الکی که این حرفو نمی زنه !)! راستش می دونی چیه ؟ اون لحظاتی رو که اینطورین دوست ندارم ... گاهی اوقات پیش خودم فکر می کنم که اینجور آدمها توی زندگی شخصی شون هم همینطورن ؟ یعنی ممکنه آدمهایی هم پیدا بشن که از اصل انتقاد ناپذیر باشن ؟ ...به نظرم زندگی با این دسته آدمها راه رفتن روی لبه تیغه ... یعنی هر آن باید انتظار اینو داشته باشی که طرفت بهت بگه زندگی کردنش از اول با تو اشتباه بوده ! خیلی سخت باید باشه به نظرم ....
-------------
یه مثلی هست که اینجور موقعها می گن اما بنا به دلایل امنیتی می ذارمش برای بعد !