سنگ رودخانه ام
آب از سرم گذشته
روی برگهای جداشده ی تقویم

صدف پیچ پیچم
دریای های و هوی
پشت سرم
و فریادی که مرا برد
هنوز توی گوشم هست

بوته ی پاییزم
ریخته ام روی زمین و نیمه ی دیگرم
دل داده به خاک *

.....
......

* گراناز موسوی - پابرهنه تا صبح

Labels:

 


گروه کوچیک سه چهار نفره ای هستیم که قرار گذاشتیم هر جمعه به کوه بریم و از اونجایی که یکی از دوستانمون خوار و بار فروشی داره یه توفیق اجباری شده برامون که صبح خیلی زود از خواب بلند شیم تا بتونیم هم به برنامه امون برسیم و هم اینکه اون دوستمون از کارهاش عقب نیافته ؛طوریکه بعد از رسیدن به پلنگ چال و یه نیم ساعتی استراحت کردن تقریبا ساعت نه یا نه و نیم به محل بر می گردیم .... با اومدن ماه رمضون این برنامه خودبخود کنسل شد اما دوباره امروز شروع کردیم و بعد از پنج هفته دوباره به درکه رفتیم ...
جالب اینجا بود که تو راه برگشت به دوستانی برخوردم که خیلی وقت بود ندیده بودمشون ! اما خدا رو شکر همگی سرحال بودن و داشتن از سر و کول همدیگه بالا می رفتن ....
خلاصه که سعادتی بود تا باهاشون چند کلمه ای گپ بزنم و یه چند تا عکس هم بندازم ...

* یه چیزو می دونی ...خوشحالی آدمها خیلی مهمه ... اینکه کسی رو ببینی که مدتهای مدیدی اونو با یه تیپ و قیافه ی درهم و گرفته متصور بودی و الان ببینی که از خوشحالی رو زمین بند نمیشه خیلی خوشحال کننده است :) فقط همین !

 


سایه ی بی صدای تو بودم پیش از آنکه آفتابی برآمده باشد. دانه بر دست تو بودم پیش از آن که دل به رنگ دام نهاده باشی
و طنین توده ی آتش در تنورِ قرار تو بودم پیش از آن که نگاهت
به در یوزه ی نوازشی بنشیند.
ملک بار آور ِ تو بودم پیش از آنکه به بادم دهی
و انعکاس آرزوی تو بودم
پیش از آنکه دست به سنگ بر آری.
ترنم باران بام تو بودم به گاه ِ فزون سیاهی بر آسمان کبود
پیش از آنکه شانه بشکنی، تن به آب شور بسپاری .
نه ابریشم، که پروانه ات میخواستم پیش از آنکه پود ِ پیله به نشئه ی نساج بسپری .... ....

 


پرواز شهامت می خواهد
بال و پر بهانه است ......

* به راستی هم که انجام دادن بعضی کارها و به گردن گرفتن عواقبشون شهامت می خواد ... حتی پرواز کردن

 


یه دیوونه نوشته بود :
......
........
جادوی اول: " به انتظار بمان "
منتظرم نیستی؟
توی خوابت
صدای جادوی من نمیاد؟
یک روشنی شروع میشود
از گوشه ی شرقی...

جادوی دوم: " با درد زخم ات کنار بیا "
توی فنجان قهوه ات
نیش باریک عقرب افتاده
جادوگر خم می شود
ته فنجان را می بوسد

جادوی سوم: " فراموش نکن، ببخش "
جادو می کنم
تمام رشته موهای سیاه روی زمین
مارهای سیاهرنگ
و تو
ریسمان گزیده ی احمق!

جادوی پنجم منهای یک: " خویشتن داری کن "
سر می گذارم روی تلفن
مثل قلبم می زند
دنگ
دنگ
کسی پای تلفن نفرین خوانده است؟

جادوی پنجم: " خسوف، بعد از تاریکی روشنایی می رسد "
شب سیاه می شود
بی ماه
جادوگر گریه نکن!
گربه توی چشمهایت
سیاهی می زاید

جادوی ششم: " دلت برایم تنگ خواهد شد "
روی کتاب
تصویر ساعت شنی است
می چرخم
دور خودم می چرخم
ثانیه هدر می دهم
برای نرفتن...

 


انا هدیناه السبیل اما شاکراً و اما کفورا ....
* ما به حقیقت راه را به انسان نشان دادیم ، خواه هدایت پذیرد و شکر گوید و خواه گمراه شود و کفران کند (سوره انسان - آیه 3)
...
.....
به همین راحتی ...

 


امروز برای بزرگداشت حافظ یه فال گرفتیم نتیجه اش ای پادشه خوبان در اومده ! ای داد بیداد .... این حافظ هم دیگه ما رو سر کار می ذاره ...

* مانده تا برف زمین آب شود ...
* مانده تا برف زمین آب شود ؟
.....
..
...

 


گفت: برای بودن بهانه ای باید
گفتم: بهانه ای که بپاید
گفت: من نپاییدم؟
گفتم: پاییدی و پریدی...
...

 










Dream theater/2005

Look around,
Where do you belong?
Don't be afraid,
You are not the only one...

Don't let the day go by,
Don't let it end
Don't let a day go by in doubt,
The answer lies within

Life is short, so learn from your mistakes
And stand behind, the choices that you made
Face each day with both eyes open wide
And try to give, don't keep it all inside

Don't let the day go by
Don't let it end
Don't let a day go by, in doubt,
The answer lies within

You've got the future on your side
You've gonna be fine now
I know whatever you decide
You are gonna shine!!! (shinee)

Don't let the day go by
Don't let it end
Don't let a day go by, in doubt
You re ready to begin

Don't let a day do by in doubt
The answer lies within...

 


داستان ....

گلدان يادگاري پدرم شكست. دلم گرفت. از جواني نگاهش داشته بودم و از داشتنش احساس غرور و دلگرمي مي كردم. گويي مرا به نياكانم پيوند مي داد. فكر كردم اين دردي نيست كه بتوان با آدم ها از آن سخن گفت. كنار آب رفتم. به صخره گفتم: بيا با هم درد دل كنيم ... صخره پوزخند زد و پرسيد: دل يعني چي؟ نگاهش كردم. با چهرة خشن و عبوس سفت نشسته بود و اهميتي به موج هايي كه خود را به لبه هاي تيز و زاويه دارش مي كوبيدند نمي داد. به او پشت كردم و رويم را به سوي دريا برگرداندم. به دريا گفتم: بيا با هم درد دل كنيم. دريا لبخند زد و گفت: درد يعني چي؟ نگاهش كـردم. زيبا و با شكوه دامن بي كران و عميق خويش را گسترده بود و فرصت مي داد تا رقص خيال انگيز پولك هاي نور بر سطح شكننده اش غم را از ياد هر بيننده ببرد. در حاشية آب، بر ساحل شني در جستجوي همدمي براي درد دل به راه افتادم. چيزي آن دورها به كندي در تكاپو بود. با اشتياق جلو رفتم شايد غم ديده اي چون من باشد. خرچنگي بـود كه به زحمـت خود را از لبة آب بالا مي كشيد و كشان كشان به سوي پشته هاي شنـي مي رفت. جلوتـر رفتم. نيمـي از بدنش له شـده بـود. شايـد يـك قايـق بي احتياط پشت ظريف او را با يك قطعه سنگ اشتباه گرفته بود و بي مهابا آن را زير بدنة خود بر ساحل كشيده بود. شايد پسركي بازيگوش دقيقه اي چند با اين موجود ناشناخته بازي كرده بود و جنگ سردار شجاع با هيولاي قصه هاي مادربزرگ را با او به نمايش گذاشته بود. در حالي كه لبريز از همدردي بودم پيش رفتم و به او گفتم بيا با هم درد دل كنيم. همانطور كه به راهش ادامه مي داد بي آن كه از حركت بايستد لبخندزنان پرسيد: در مورد چه چيـزي درد دل كنيم؟ با اشتياق گفتم: دربارة خودمان، من، تو، تنهايي مان يا ... يا حتّي ... با ترديد افزودم: راجع به اين نيمة شكسته و له شده ات. چند ثانيه از حركت ايستاد. شاخك هايش را با محبّت رو به من گرفت و توانستم ببينم كه چندان هم جوان نيست. بعد آرام گفت: آه ... پشتم را مي گويي؟ فراموشش كرده بودم. جوان كه بودم با پدر و مادرم توي تور يك ماهيگير گير كرديم. بالايمان كشيدند و بر كف قايق در كنار صدها خرچنگ ديگر قرارمان دادند تا درون ديگ آب جوش سرازيرمان كنند. پدر و مادرم و خرچنگ هاي ديگر همه تن به قضا دادند و منتظر مرگ ماندند. من امّا خودم را زير پاي يكي از ملاّحان انداختم. نصف تنم را با چكمة سنگينش له كرد. از صداي خرد شدن پشتم خم شد و مرا ديد. اخم كنان گفت: اَه، اين يكي حرام شد. مرا از پايم گرفت و به دريا پرت كرد. در آن لحظه كه مرا به دريا مي انداخت يك لحظه پدر و مادرم را ديدم كه از شادي مي گريستند و مرا به خدا مي سپردند. از آن روزها خيلي سال مي گذرد. مرا هر بار كه از آب گرفته اند باز به دريا انداخته اند. براي آدم ها ديگر طعمة لذيذي محسوب نمي شوم از پشت شكسته ام چندان هم ناراضي نيستم. اين بهايي است كه براي زندگي و آزادي پرداخته ام. امروز چه آفتاب خوبي مي تابد. تو بگو در يك چنين روزي چه دردي داري؟ رويم را از او برگرداندم. نمي خواستم ببيند كه ديگر چندان هم جوان نيستم. وانگهي چندان دردي هم نداشتم. اندك اندك در مي يافتم اين بهايي بود كه براي آزادي خودم از وابستگي به تكّه اي سفال كه هيچ ربطي به موجودي به عظمت بشر نداشت بايد مي پرداختم.
....
....

 


......

.....

... نمی دونم کی اونایی رو که نوشتم رو برات می فرستم و یا اینکه اصلا این کار رو خواهم کرد یا نه ، اما همین قدر بدون که بعد از نوشتنشون کلی آرومتر شدم ...حالا دیگه مثل اون روز اول نیستم که بخوام کارهای محیر العقول انجام بدم ... :) کی میدونه الان تو ذهن من چه خبره ...

بعد از شروع سال نو چند تا چیزو شمردم که از بهترین داشته های من تو این سالهای عمرم بودن ،الان که بهشون فکر می کنم می بینم اونا گنجینه هایی هستن که هر کسی توی عمرشون نمی تونه از اونا داشته باشه ...بعضی ها برای انجام دادن کارهای بزرگ اونقدر کوچیکن که حتی به فکرشون هم نمی رسه که روزی بتونن اون کارو انجام بدن و همیشه تو حسرت انجام دادنش و یا حتی برای یک لحظه لمس کردنش می مونن ...و یه چیز دیگه اینکه هیچ کار خدا بی حکمت نیست ،این که یه چیزی تو زندگیت بهت می ده بخاطر اینه که لیاقتت در همون حد بوده و یا اینکه حتی اگه یکی رو تو زندگیت ازت می گیره بخاطر اینه که هیچ موقع لیاقتشو نداشتی ...

یه چیزو می دونی ؟ آدمها به اندازه توانشون تو این دنیا سعادتمندن ...

یه چیز دیگه هم بگم و برم ...یادته می گفتم احساس می کنم که من تو این دنیا یه رسالتی به عهده ام هست ؟ خوب حالا که بهش فکر می کنم می بینم من در مورد تو رسالتم رو به درستی انجام دادم ...

......

..