داستان ....

گلدان يادگاري پدرم شكست. دلم گرفت. از جواني نگاهش داشته بودم و از داشتنش احساس غرور و دلگرمي مي كردم. گويي مرا به نياكانم پيوند مي داد. فكر كردم اين دردي نيست كه بتوان با آدم ها از آن سخن گفت. كنار آب رفتم. به صخره گفتم: بيا با هم درد دل كنيم ... صخره پوزخند زد و پرسيد: دل يعني چي؟ نگاهش كردم. با چهرة خشن و عبوس سفت نشسته بود و اهميتي به موج هايي كه خود را به لبه هاي تيز و زاويه دارش مي كوبيدند نمي داد. به او پشت كردم و رويم را به سوي دريا برگرداندم. به دريا گفتم: بيا با هم درد دل كنيم. دريا لبخند زد و گفت: درد يعني چي؟ نگاهش كـردم. زيبا و با شكوه دامن بي كران و عميق خويش را گسترده بود و فرصت مي داد تا رقص خيال انگيز پولك هاي نور بر سطح شكننده اش غم را از ياد هر بيننده ببرد. در حاشية آب، بر ساحل شني در جستجوي همدمي براي درد دل به راه افتادم. چيزي آن دورها به كندي در تكاپو بود. با اشتياق جلو رفتم شايد غم ديده اي چون من باشد. خرچنگي بـود كه به زحمـت خود را از لبة آب بالا مي كشيد و كشان كشان به سوي پشته هاي شنـي مي رفت. جلوتـر رفتم. نيمـي از بدنش له شـده بـود. شايـد يـك قايـق بي احتياط پشت ظريف او را با يك قطعه سنگ اشتباه گرفته بود و بي مهابا آن را زير بدنة خود بر ساحل كشيده بود. شايد پسركي بازيگوش دقيقه اي چند با اين موجود ناشناخته بازي كرده بود و جنگ سردار شجاع با هيولاي قصه هاي مادربزرگ را با او به نمايش گذاشته بود. در حالي كه لبريز از همدردي بودم پيش رفتم و به او گفتم بيا با هم درد دل كنيم. همانطور كه به راهش ادامه مي داد بي آن كه از حركت بايستد لبخندزنان پرسيد: در مورد چه چيـزي درد دل كنيم؟ با اشتياق گفتم: دربارة خودمان، من، تو، تنهايي مان يا ... يا حتّي ... با ترديد افزودم: راجع به اين نيمة شكسته و له شده ات. چند ثانيه از حركت ايستاد. شاخك هايش را با محبّت رو به من گرفت و توانستم ببينم كه چندان هم جوان نيست. بعد آرام گفت: آه ... پشتم را مي گويي؟ فراموشش كرده بودم. جوان كه بودم با پدر و مادرم توي تور يك ماهيگير گير كرديم. بالايمان كشيدند و بر كف قايق در كنار صدها خرچنگ ديگر قرارمان دادند تا درون ديگ آب جوش سرازيرمان كنند. پدر و مادرم و خرچنگ هاي ديگر همه تن به قضا دادند و منتظر مرگ ماندند. من امّا خودم را زير پاي يكي از ملاّحان انداختم. نصف تنم را با چكمة سنگينش له كرد. از صداي خرد شدن پشتم خم شد و مرا ديد. اخم كنان گفت: اَه، اين يكي حرام شد. مرا از پايم گرفت و به دريا پرت كرد. در آن لحظه كه مرا به دريا مي انداخت يك لحظه پدر و مادرم را ديدم كه از شادي مي گريستند و مرا به خدا مي سپردند. از آن روزها خيلي سال مي گذرد. مرا هر بار كه از آب گرفته اند باز به دريا انداخته اند. براي آدم ها ديگر طعمة لذيذي محسوب نمي شوم از پشت شكسته ام چندان هم ناراضي نيستم. اين بهايي است كه براي زندگي و آزادي پرداخته ام. امروز چه آفتاب خوبي مي تابد. تو بگو در يك چنين روزي چه دردي داري؟ رويم را از او برگرداندم. نمي خواستم ببيند كه ديگر چندان هم جوان نيستم. وانگهي چندان دردي هم نداشتم. اندك اندك در مي يافتم اين بهايي بود كه براي آزادي خودم از وابستگي به تكّه اي سفال كه هيچ ربطي به موجودي به عظمت بشر نداشت بايد مي پرداختم.
....
....