...........
لحظه ی جدایي كه نزديك شد روباه گفت: ــ آخ! نمي توانم جلو اشكم را بگيرم.
شازده كوچولو گفت: ــ تقصير خودت است. من كه بَدَت را نمي خواستم ، خودت خواستي اهليت كنم.
روباه گفت: ــ همين طور است.
شازده كوچولو گفت: ــ آخر اشكت دارد سرازير مي شود!
روباه گفت: ــ همينطور است.
ــ پس اين ماجرا فایده اي به حال تو نداشته.
روباه گفت: ــ چرا، واسه خاطر رنگ گندم.
بعد گفت: ــ برو يك بار ديگر گل ها را ببين تا بفهمي كه گل خودت تو عالم تك است. برگشتنا با هم وداع مي كنيم و من به عنوان هديه رازي را بهت مي گويم.
شازده كوچولو بار ديگربه تماشاي گل ها رفت و به آنها گفت: ــ شما سر سوزني به گل من نمي مانيد و هنوز هيچي نيستيد. نه كسي شما را اهلي كرده نه شما كسي را. درست همان جوري هستيد كه روباه من بود: روباهي بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم كردم و حالا توهمهُ عالم تك است.
گل ها حسابي از رو رفتند.
شازده كوچولو دوباره در آمد كه : ــ خوشگليد اما خالي هستيد. برايتان نمي شود مرد . گفت و گو ندارد كه گل مرا هم فلان رهگذر ،گلي مي بيند مثل شما. اما او به تنهائي از همه شما سر است چون فقط اوست كه آبش داده ام ، چون فقط اوست كه زير حبابش گذاشته ام ، چون فقط اوست كه حشراتش را كشته ام (جزء دو سه تايي كه مي بايست شب پره بشوند) ، چون فقط اوست كه پاي گِلِه گزاري ها يا خود نمائي ها و حتا گاهي پاي بْغ كردن و هيچي نگفتن هاش نشسته ام، چون كه او گل من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت : ــ خدانگهدار!
روباه گفت : ــ خدا نگهدار! ...و اما رازي كه گفتم خيلي ساده است : جز با دل هيچي را چنان كه بايد نمي شود ديد. نهاد و گوهر را چشم سَر نمي بيند.
شازده كوچولو براي آن كه يادش بماند تــكرار كرد : ــ نهاد و گوهر را چشم سَر نمي بيند.
ــ ارزش گل تو به قدرِ عمري است كه به پاش صرف كرده اي.
شازده كوچولو براي آن كه يادش بماند تــكرار كرد : ــ... به قدر عمري كه به پاش صرف كرده ام.
....
........