پسر چه خبره ! بعد از خورشید خانوم ، پینک فلویدیش هم با پیام عروسی کرد.
-----------------
فکر کنم بعد از اینا نوبت گولیه و آیدا باشه، بعدش هم آرش و پوست انداختن .
حتما بعد ترش هم نوبت انگوری و اون خانومه !

* اینا همش حدس و گمانه ؛ امیدوارم مشکلی پیش نیاد

****برای همشون آرزوی موفقیت میکنم ****

 


● ناراحت می شه می گم عاشقش نيستم. هر حسی که اسمشو عشق گذاشتم بد جوری حالمو گرفت و منو خورد کرد. فهميدم که اسمشون عشق نبوده. عشق يهويی به وجود نمياد. نيمه های گمشده که همو می بينن دوست دارن زود عاشق هم بشن. اما طول می کشه. عشق از عشقه مياد. يه نوع پيچک. دو تا پيچک وقتی يه خورشيد داشته باشن شروع می کنن هردوشون به سمت اون خورشيده برن. اگه خودشون هم رشد کنن به هم می رسن و تو همديگه گره می خورن، هر چی ساقه هاشون بلند تر بشه بيشتر تو هم ديگه گره می خورن. دو تا آدم هم همينجورين. اگه خورشيدای زندگيشون يکی باشه، اونوقت به يه سمت حرکت می کنن و يواش يواش به هم می پيچن. حالا هرچی بزرگتر شن و بيشتر رشد کنن بيشتر بهم می پيچن. وقتی حسابی تو همديگه بپيچن، ديگه سخت می شه ازشون جداشون کرد. من فکر می کنم اين همون موقعيه که آدما عاشق هم می شن.
از خورشید خانوم ، راستی مبارکه ;)

 

شاید دارم اشتباه میکنم ، اما چند وقتیه که یه موضوعی ذهنم رو مشغول کرده که حتی فکر کردن به اونهم منو آزار میده .
به نظر من این موضوع نمیتونه اینقدر ساده و بی آلایش باشه ، همینطوری رو هوا و این جور چیزا...
از وقتی که اون برخورد رو ازش دیدم با خودم یه حدسایی زدم ، حتی به خودش هم گفتم ، اما اون موقع حتی با اون جوابی که بهم داد نتونستم قانع بشم اما بهش نگفتم ؛ گفتم شاید من دارم اشتباه میکنم .
به نظر من نشونه ها تو زندگی آدمها برای این وجود دارن که بتونیم ازشون استفاده کنیم ، حرفهامونو به هم بگیم ، با هم رو راست باشیم و ... و امروز که من این نشونه ها رو میبینم نمیتونم بهشون فکر نکنم ، درسته شاید اصلا دارم غلط فکر میکنم اما اینا چیزاییه که به ذهن من میاد ولی مطمئنم همینجا هم میمونه . اینو مطمئنم .

 

خوب اینهم از عروسی رفیق ما ، بالاخره تموم شد با همه استرسی که اون بنده خدا داشت . البته ما که یه روزه رفتیم مشهد و برگشتیم ، اما برای n امین بار میگم این حیاط صحن مسجد گوهرشاد یه چیز دیگه است
......................................

 


خوب ، به سلامتی ما فردا ساعت 5.5 صبح داریم میریم مشهد عقد کنون بعضیها !
این بنده خدا که این اواخر خیلی بی تابی میکرد ؛ آخه دائم اون عزیز دلشه منصور رو یا گوش میکرد یا زمزمه ...
بعدش هم دیگه ایشالا میان تهران خونه خودشون ، آخ چه کیفی میده بری اذیتش* کنی ! (به قول گولیه دو نقطه دی )
...............



*باباجون ما که این کاره نیستیم ;)

 


فکر کنم آدمها از زمان مرگشون (حداقل چند ساعت قبل) با خبر میشن ، سالها پیش وقتی که کوچیک بودم عموی بزرگم به خاطر بیماری قندی که داشت خیلی مریض بود .
ما تقریبا اون اواخر هر روز میرفتیم تا بهش سر بزنیم ، یادمه روز آخر همش میپرسید ساعت چنده ،خیلی عجیب بود آخه هر پنج دقیقه به پنج دقیقه ساعت رو میپرسید و ما هم بهش میگفتیم . تا وقتی که اومدیم خونه و همون شب ساعت ده فوت کرد .
یا همین چند روز پیش ساعت دو نصفه شب زن عموم از خواب بلند میشه و به دخترش میگه قلبم درد میکنه بلند شو بریم خونه خواهرت ، و وقتی میرسن اونجا و بهش میگن بذار زنگ بزنیم اورژانس بیاد میگه نه فقط یه لیوان آب بهم بدین که تا میخوره به خواهر بزرگه میگه من دیگه رفتم خواهر ت رو به تو میسپارم ، خداحافظ .
به همین راحتی ....
خوب ، من از این موارد خیلی دیدم و نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت اما هر چی که هست به نظر من نمیتونه اتفاقی باشه.
.............
الان مدتیه که دارم با خودم کلنجار میرم ، قبلا در مورد یه سری چیزا طرز فکر دیگه ای داشتم ،الان جور دیگه شدم ، نمیدونم این خوبه یا بد ، اما هر چی هست توی خونه که بهم میگن اعتقاداتت داره کمرنگ میشه و من از این میترسم ، اینو جدی میگم .چند وقت پیش باز داشتم به این فکر میکردم که شاید خدا منو فراموش کرده ؛ ولی باز پیش خودم میگفتم که احمق نشو بابا مگه میشه ، نمیدونم شاید کاری کردم که خدا خوشش نیومده گفته فعلا بذار کاریش نداشته باشم ببینم چی میشه .بازم نمیدونم ، الان یهو به نظرم اومد که شاید خدا داره امتحانم میکنه که ببینه عکس العمل من چیه ؟ ولی آخه مگه ...
نمیدونم دیگه چی باید بگم ؛ فعلا که دارم همین جوری با زمونه پیش میرم ، تا ببینم آخرش چی میشه !

 


نمیدونم ، شاید قراره خبرهای خوبی بشه ، فعلا که کارها تو مرحله یواشکیه !

 


این پسره رسما دیوونه شده ، من نمی دونم با این بغضی که تو صدای خانومش بود چطور کنار اومده تا به قول خودش به آرمانش (که حاضره براش جانفشانی هم کنه) برسه .
آرمانی که نتیجه اش به نظر من از الان مشخصه . آرمانی که تو این دوره زمونه یعنی کشک ، یعنی حماقت ،یعنی خودکشی .....
خدایا خودت کمکش کن ، به جوونیش رحم کن . آمین

 


خوب ، به سلامتی ما برگشتیم
این مسافرت که رفتم خیلی لازم بود ، بابت روحیه و این جور چیزا .
ولی شرافتا چقدر نشستن یه جا و نگاه کردن به دریا لذت بخشه ، قربون خدا برم از اینکه یه همچین نعمتی رو خلق کرده تا مردم برن و با دیدنش حظ بصر ببرن !
.........
آدمها همشون فرستنده های قویی دارن (که میشه حالت اونا رو خوب فهمید) ، ولی خیلی کم هستن آدمهایی که گیرنده های قویی دارن تا این امواج رو بگیرن و به طرفشون آرامش بدن (یا شاید هم نتونن کاری از پیش ببرن !)