فکر کنم آدمها از زمان مرگشون (حداقل چند ساعت قبل) با خبر میشن ، سالها پیش وقتی که کوچیک بودم عموی بزرگم به خاطر بیماری قندی که داشت خیلی مریض بود .
ما تقریبا اون اواخر هر روز میرفتیم تا بهش سر بزنیم ، یادمه روز آخر همش میپرسید ساعت چنده ،خیلی عجیب بود آخه هر پنج دقیقه به پنج دقیقه ساعت رو میپرسید و ما هم بهش میگفتیم . تا وقتی که اومدیم خونه و همون شب ساعت ده فوت کرد .
یا همین چند روز پیش ساعت دو نصفه شب زن عموم از خواب بلند میشه و به دخترش میگه قلبم درد میکنه بلند شو بریم خونه خواهرت ، و وقتی میرسن اونجا و بهش میگن بذار زنگ بزنیم اورژانس بیاد میگه نه فقط یه لیوان آب بهم بدین که تا میخوره به خواهر بزرگه میگه من دیگه رفتم خواهر ت رو به تو میسپارم ، خداحافظ .
به همین راحتی ....
خوب ، من از این موارد خیلی دیدم و نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت اما هر چی که هست به نظر من نمیتونه اتفاقی باشه.
.............
الان مدتیه که دارم با خودم کلنجار میرم ، قبلا در مورد یه سری چیزا طرز فکر دیگه ای داشتم ،الان جور دیگه شدم ، نمیدونم این خوبه یا بد ، اما هر چی هست توی خونه که بهم میگن اعتقاداتت داره کمرنگ میشه و من از این میترسم ، اینو جدی میگم .چند وقت پیش باز داشتم به این فکر میکردم که شاید خدا منو فراموش کرده ؛ ولی باز پیش خودم میگفتم که احمق نشو بابا مگه میشه ، نمیدونم شاید کاری کردم که خدا خوشش نیومده گفته فعلا بذار کاریش نداشته باشم ببینم چی میشه .بازم نمیدونم ، الان یهو به نظرم اومد که شاید خدا داره امتحانم میکنه که ببینه عکس العمل من چیه ؟ ولی آخه مگه ...
نمیدونم دیگه چی باید بگم ؛ فعلا که دارم همین جوری با زمونه پیش میرم ، تا ببینم آخرش چی میشه !