بالاخره بعد از دو سه شب بدقولی امشب با دو نفر از بچه های کوچه رفتیم پارک واسه دویدن ، راستش بدقولی شب اول مربوط به خود من بود ! چون قرارمون ساعت یازده بود و من تازه دوازده فهمیدم که چه سوتیی دادم ولی بازم به روی خودم نیاوردم و رفتم سر کوچه و دیدم که خبری نیست ولی شب بعدش اتفاقا ساعت یه ربع به یازده بود که رفتم و تا نیم ساعت وایسادم بازم دیدم خبری نیست تا اینکه امشب بالاخره طلسم شکست و رفتیم ...

شب خوبی بود کلی دویدیم و یه حالی به این چربیهای اضافه بدنمون دادیم تا حواسشونو از این به بعد بیشتر جمع کنن . حالا قراره اگه واسه کسی گرفتاری پیش نیاد !! این کارو هر شب ادامه بدیم ;)


من به شخصه انریکه و آهنگاشو خیلی دوست دارم ، حالا دیگه با اینکاری که کرده دیگه حجت رو بر ما تموم کرد ;)

 


واقعا نمی دونم احساس خودم رو از خوندن این جمله ها چطور بیان کنم و اینکه چطور میشه که یه آدمی که نمیشناسیش بره در مورد کشورت (گذشته اش تا به حال) تحقیق کنه و بیاد اون اینطوری به بقیه هم بگه ...
..............
خیلی وقت بود اینطوری بدون هدف پیاده روی نکرده بودم ، بی هدفِ بی هدف ...

 


چند روز پیش که یه سر رفته بودم انقلاب یه کتاب خریدم به اسم سهراب کُشان ، کتاب رو مهاجرانی نوشته و ناشرش هم امید ایرانیان باید باشه (اگه اشتباه نکنم)؛ خلاصه اینکه نوشته های ایشونو دوست دارم ، قلمش به نظر من گیراست و داستانهاشم از توش خیلی چیزا میشه گیر آورد .
می گم داستانهاش چون یه کتاب دیگه هم ازش خوندم به اسم بهشت خاکستری ، اونم به نظرم کتاب قشنگی بود ولی برخلاف این یکی(سهراب کشان) محیط داستان خاکستری که چه عرض کنم به سیاهی میزد !

ولی به هر حال چیز جالبی بود ...

 


_:Re

 


خداییش نمی دونم چرا بعضی آدمها اینجورین ! یعنی میدونی به نظرم یه جورایی دارن اشتباه زندگی میکنن ، همه چیزای مهم زندگیشونو دیگرون براشون تصمیم میگیرن، بهشون خط میدن و خلاصه اصلا انگار نه انگار که اونا هم آدمن، شدن یه ماشین کوکی که بزرگترهاشون اونا رو کوک میکنن ؛ خداییش به نظر من واسه همین هم هست که به هیچ جا نمیرسن چون به قول معروف : کل اگر طبیب بودی اونوقت دیگه کل نبودی ...

 


اینو خوب میدونم که ....

تو با منی اما من از خودم دورم ...

 


نمیدونم ایندفعه بار چندم بود که فیلم شب یلدای پور احمد رو دیدم ، تقریبا میشه گفت که دیگه همه صحنه هاشو حفظ شدم ولی باز هم هر دفعه که میبینمش برام جالبه و خسته کننده به نظر نمیاد ... تازه هردفعه کلی هم دلم برای فروتن میسوزه ...
خیلی عجیبه ؛ حال و هوای عجیبی دارم ...

 


یه جایی نوشته بود :

شیشه نزدیکتر از سنگ ندارد خویشی
هر شکستی که به هرکس برسد از خویش است ...


 


راستش یه جورایی دارم به این نتیجه می رسم که شاید اشتباه کردم ! میگم شاید چون هنوز اطمینان ندارم، ولی دارم نشونه هاشو می بینم ....