تقریبا پریروز بود که طرفهای 4 به گوشیم زنگ زد ،مدتها بود که انتظارشو داشتم راستش از زمانی که ملاقاتش کردم تا به همین پریروز منتظر بودم که خبری ازش بشه ...قرارمون رو نیم ساعت بعدش تو میدون ونک فیکس کردیم و راه افتادم ... توی راه خیلی حرف زدیم و در مورد چیزای مختلف با هم صحبت کردیم تا اینکه با یه دنیا امید و آرزو توی مترو صادقیه از هم جدا شدیم تا به کارایی که قرار بود بکنیم برسیم ...مترو جای عجیبیه ! مخصوصا این ایستگاههای آخرش که به نوعی همه تو جنب و جوشن و هرکی یه طرف میره تا به کارش برسه ! راستش یه کم تو ایستگاه موندم و به مردمی که هی میان و میرن نگاه کردم ،کی میدونه تو دل هر کدوم از این آدما چه قصه ای هست !


من هم یه قصه دارم ...