خوب بالاخره ما برگشتیم ....
مسافرت بدی نبود ، اما همچین زیاد هم باحال نبود ؛ مخصوصا با فامیلهایی که همه یه جوری از آدم انتظار دارن ؛ احساس میکنم بعضیهاشون خیلی پرتوقعند .
این چند روز تصویرهایی دیدم که شاید هیچ وقت یادم نره ، مثل اون سربازه که موقع ظهر با یه اورکت داشت تو کیوسک آهنی از بیابون نگهبانی میکرد ؛ محله ای که تموم خونه هاش گلی بودن و بچه های ریز و درشت تو کوچه پس کوچه هاش بازی میکردن ؛ بچه هایی که وقتی از کنارشون رد میشدی قدمهاشونو تندتر میکردن تا دست به ماشینت بزنن و ....
راستی خیلی جالبه که یه دختر 9 ساله وقتی بفهمه که 27 سالته و بهت بگه اه چقدر زیاد ، یه دفعه بفهمی که اه واقعا چقدر زیاد !
.....................
احساس میکنم یه عقابم ، اما کسی اینو نمیدونه ! نمیدونم شاید هم یه عقاب هست که احساس میکنه آدمه و عقابهای دور و برش نمیفهمن ! به هرحال فکر کنم جای من و اون عوض شده .
............
................

انسان زاده شدن تجسدِ وظیفه بود :
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندُهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل ، توان گریستن از سوَیه ای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان
انسان
دشواریِ وظیفه است .


"شاملو"

 


خوب ، بالاخره سال 82 هم داره تموم میشه . امسال برای من سال پر فراز و نشیبی بود ؛ چه از لحاظ روحی و چه از لحاظ مادی و معنوی .اما همونطور که از اول سال حدس میزدم برای من سال موفقی نبود و من زیاد از امسال خودم راضی نیستم . راستی دیگه عید هم واسم جذابیت نداره ، انگار روح همه چیز برام مرده . دیگه از اون شیطنت ها هم خبری نیست ، فکر نمی کنم دیگه چیزی بتونه منو خوشحال کنه . به قول نورهود هر چی که بزرگ‌تر شديم شاديهامون کوچيک‌تر شدن و آرزوهامون بزرگ‌تر.

......................
اما به هر حال زندگی در جریانه و داره واسه خودش تخته گاز میره جلو . پس من هم فعلا هستم . با اینکه آهنگ فعلی(قبلی) این وبلاگ رو هم خیلی دوست دارم(داشتم) ولی اون رو هم (به صورت داوطلبانه) بر میدارم ; )