در تاريكي چشمانت را جستم
در تاريكي چشمهايت را يافتم
و شبم پر ستاره شد.



تو را صدا كردم
در تاريكترين شب ها دلم صدايت كرد
و تو با طنين صدايم به سوي من آمدي.
با دست هايت براي دستهايم آواز خواندي
براي چشم هايم با چشم هايت
براي لب هايم با لبهايت
با تنت براي تنم آواز خواندي
من با چشم‌ها و لب‌هايت
انس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چيزي در من فروكش كرد
چيزي در من شكفت
من دوباره در گهواره ي كودكي خويش به خواب رفتم
و لبخند آن زمانيم را
باز يافتم



در من شك لانه كرده بود
دست‌هاي تو چون چشمه‌يي به سوي من جاري شد
و من تازه شدم
من يقين كردم
يقين را چون عروسكي به آغوش گرفتم
و در گهواره‌ي سال‌هاي نخستين به خواب رفتم
در دامانت كه گهواره‌ي روياهايم بود.
و لبخند آن زماني به لب‌هايم برگشت



با تنت براي تنم لالا گفتي
چشم‌هاي تو با من بود
و من چشم‌هايم را بستم
چرا كه دست‌هاي تو اطمينان بخش بود...



صدايت مي‌زنم گوش بده قلبم صدايت مي‌زند
شب گرداگردم حصار كشيده است
و من به تو نگاه مي‌كنم
از پنجره‌هاي دلم به ستاره‌هايت نگاه مي‌كنم
چرا كه هر ستاره آفتابي است
من آفتاب را باور دارم
من دريا را باور دارم
و چشم‌هاي تو سرچشمه‌ي درياهاست...


(احمد شاملو)

* ما که دیگه رفتیم خونمون...

Labels: