چند روزیه که خیلی کلافه ام ... شاید هم خسته ...با شنیدن کوچکترین راز و نیازی تو خلوت خودم چشمه ی اشکهام جاری می شن ...دیشب تو ماشین موقع برگشتن خونه از رادیو صدای یه بچه کوچولویی رو پخش کردن که داشت با خدا راز و نیاز می کرد ...اونقدر ناز بود صدای این بچه که ناخودآگاه اشکم در اومد و تا مدتها همینطور داشتم اشک می ریختم ،جالبیش اینه که می خواستم لنت ترمز واسه ماشینم بخرم حالا هرچی سعی می کنم اشکهام بند بیان ، بند نمیان که !همینطور با اشک رفتم تو مغازه و می گم آقا لنت ترمز دارین ! به جان خودم دیوانه شدم انگاری !
شاعر می گه : "مرغ زیرک گر به دام افتد تحمل بایدش" نگفته دیگه اگر تحملش تموم شد چی کار باید کنه ! خدا !حال می کنی می بینی به این حال و روز افتادم آره ؟ همچین مثل این آدمهای کارکشته ی شطرنج باز مهره هاتو جابجا می کنی و منتظر می مونی واسه حرکت من تا ببینی چه جوری مثل خر تو گل موندم و کاری از دستم بر نمی آد !به جان خودم دیگه تحملم داره به آخر می رسه نمی خوای بگی باید چی کار کنم ؟