امممممممممم ... راستش می خواستم بگم که .... خوبی ؟ :)

به قول خودت ...


نان را از من بگير، اگر مي خواهي،
هوا را از من بگير، اما
خنده ات را نه.

......
....
بخند بر شب
بر روز، بر ماه،
بخند بر پيچاپيچِ خيابان هاي جزيره،
بر اين پسر بچه ي کمرو
که دوستت دارد،


اما ناگاه که چشم مي گشايم و مي بندم،
آنگاه که پاهايم مي روند و باز مي گردند،
نان را، هوا را،
روشني را، بهار را،
از من بگير
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنيا نبندم.


******************************

کلا گاهی اوقات اتفاقاتی میافته که آدم بعدها میفهمه چه خبر بوده ! خیلی دلم میخواست از قضیه مهاجرانی و فلاحیان سر در بیارم که چی شد که یه دفعه اینطوری شد ....
حالا تازه دارم یه چیزایی می فهمم !!!!