چند وقتی بود که داشتم کتابی میخوندم با اسم "کوری " ، کتاب از یه نویسنده است بنام خوزه یا حالا ژوزه ساراماگو که حتی سال 1998 جایزه نوبل هم برده .

کتاب نوشته گیرایی داره که به نظرم این موضوع خیلی مهمه، یه فرق دیگه هم که تو این کتاب دیدم و خیلی ازش خوشم اومد اینه که نویسنده لابلای داستانش با خواننده سر موضوعاتی که پیش میاد حرف میزنه ؛ انگار که داری یه داستان میشنوی نه اینکه میخونی ، خلاصه از این نظر که خیلی برام جالب بود .

ولی خود داستان هم چیز عجیبی بود با اینکه همش داستانه اما میترسی از اینکه یه روزی به نوعی گرفتار این کابوس وحشتناک بشی ؛ تصور اینکه یه روز چشم باز کنی و ببینی آدمهای دور و برت دارن هی روز به روز بیشتر و بیشتر کور میشن (کور از همه لحاظ)خیلی برام وحشتناک بود ...

به خاطر کتاب ازت یه دنیا ممنون ...

* ساده بگویم ، نگاه زاده علاقه است ...
اگر دو چشم روشن عشق به تو نگاه کند ، دیگر تو ازآن خود نیستی ...
گوشه گوشه این دل خراب ، سرشار از عطر نگاه توست ...