یه مطلب از بوزک :
مگس بين پرده و شیشه گير میکنه خودشو به شیشه می کوبه پرده که از روش کشیده میشه به کنار بازم می کوبه خودشو به شیشه اينقد میکوبه خودشو به شیشه که آخر سر يکی پیدا میشه صبرش تموم میشه و ...و يک ضربه، چشمای مگس در يک آن روی دريچه شفافی که از اون رویای آزادیشو نگاه می کرد متلاشی هزار تیکه شده. جسد له شدش از پشت شیشه ای که چیزی رو از چشم پنهان نمی کرد دیده میشه و مگسی که با ديدن جنازه آغشته به عطش دوستش به اين فکر میکنه که شیشه ناجوانمرد بود که همه چیز رو نشون نداد ، همه چیز روشن بوده جز ذات خودش که پنهانش کرده بود ...و فکر میکنه تنها يه ور شیشه اس که آلوده به خون مگس می شه، مگس درحاليکه داره پرواز میکنه و ذهنش منگ جسده میفهمه فهم جزييات زندگی خيلی سخته و حتی وقتی که همه چیز کاملا شفاف به نظر میرسه نمیتونه مطمئن باشه که ديده هر چیزی رو که وجود داره . تا وقتی که خودشو بهش نکوبونده نمیتونه مطمئن باشه .