شب بود ، اما ماه پشت ابر نبود ، ماه تو سینه آسمون بود ، وسطِ وسط ، مثل یه چراغ بزرگ ...
تلفنم زنگ خورد ، صدای زنگش آشنا بود ، میخواست اون لحظه اش رو با من قسمت کنه ، از همون حیاطه که دلم براش لک زده ، همون حیاطه که محل پرواز ملائکه است ، ملائکه چیه محل پرواز آدمهاست ، خودشون خبر ندارن ...
خدائی از این جور آدمها کم پیدا میشن ، باید خیلی بگردی تا یه دونه دیگه اشونو پیدا کنی ، شاید به اندازه تمام عمرت ، شاید هم بیشتر ...
خدائی کی یه دفعه ساعت دوازده زنگ میزنه بهت ، از همونجایی که میدونه دوست داری ، گوشیشو میگیره تو هوا تا با تموم حست هوای اونجا رو بدی تو ریه ات ؟
............................
خدایا ازت متشکرم ...