از همون اولش برام جالب بود ، یعنی از همون موقع که اسمش رو فهمیدم ، آخه تا قبل از اون همش فکر میکردم اسمش باید همینی که هست باشه .
وقتی رفتیم خونه اشون یه حس عجیبی داشتم تا اینکه ما رو با هم تنها گذاشتن ، اولش با سکوت شروع شد ولی خدا رو شکر به خیر گذاشت ، یه دو سه ساعتی با هم حرف زدیم در مورد عقاید و روحیات و کلا این جور چیزا .
تا اینکه دیدیم دیگه دیر وقته و باید رفت ، البته هنوز خیلی حرفها مونده که زده بشه ولی فکرمیکنم نتیجه مثبت باشه (یا اینکه حداقل من اینطور برداشت کردم) .
........
از اون روز تا حالا همش دارم به حرفهایی که بینمون رد و بدل شده فکر میکنم . خیلی سخته ؛ ای کاش زودتر تموم بشه و خدا کنه خوب هم تموم بشه .