فكر ميكنم امشب آخر وقت از دستم ناراحت شده بود ، چون سرم خيلي درد گرفت !
نمي دونم از آدمهايي كه دور و برش بودن و حالا ديگه باهاش كاري ندارن و به قول خودش زندگيش رو براشون حروم كرده ، چي كشيده . (البته نه كه ندونم اما شايد چون لمس نكردم درست نمي فهمم) ولي به هر حال هر موقع راجع به همچين چيزايي صحبت ميكنه ، اشك تو چشاش جمع ميشه . پسره به من ميگه حتما تو طاقتت از اونا بيشتره !
آخه آدم بزنه كله مله اش رو داغون كنه ! حيفه آخه كله كچلي كه چند وقت ديگه بايد بره خونه بخت رو داغون كرد وگرنه بهش ميگفتم .
............
من تو زندگيم دوست زياد داشتم ، اما راجع به اون همونطور كه به خودش هم گفتم ديگه واسه من دوست حساب نميشه . احساس ميكنم يه جزيي از منه ، خوب منتهي با يه طرز تفكر ديگه . البته باز هم نه اونقدر كه نتونيم همديگر رو بفهميم . بارها و بارها شده كه هر دومون همزمان با هم يه شعر رو زمزمه كرديم ، يه چيز گفتيم ، يه تصميم گرفتيم و .... . ديگه اينقدر موهاي همديگر رو كشيديم كه خسته شديم !
** اين هووي دومي همون چيزيه كه ميتونه باهاش باشه و كاملش كنه ، خوب منم كه غير از اين چيزي نمي خوام ، پس بهتره فكر خودم باشم .....