امروز رسيده بود تهران ، رفته بود خونه و از اونجا با هم قرار گذاشتيم رفتيم شركت .
توي راه كلي از اتفاقاتي كه توي اين سفر براش اتفاق افتاده بود برام تعريف كرد ، از چهره‌اش و از حرفهاش كاملا مشخص بود كه از اتفاقاتي كه براش افتاده راضيه .
ميگفت واسش مهم بوده كه ببينه برخورد باباي فاميلشون باهاش چه جوريه . خوب خدا رو شكر مثل اينكه هر دو طرف از هم خوششون اومده . در ارتباط با مادرٍ فاميلشون هم كه ديگه نگو ، همين طور خواهرش . از بابت صحبت در موردشون كلي ذوق داشت تو حرفهاش ! از اينكه فاميلشون هم راه به راه از خوشحالي اشك ميريخته خوشحال بود . البته من فكر كنم خوشحالترين فرد اون جمع ، همون فاميلشون بوده كه تونسته با انتخابش خونواده‌اش رو سربلند كنه .
خوب به سلامتي ، فكر كنم ديگه تا شيريني خوردن و باقي قضايا چيزي نمونده باشه .
اميدوارم تو زندگيشون سربلند و هميشه خوشحال باشن.