يكي دو روزه كه يه جور افسردگي گرفتم ، احساس ميكنم از بس كه شمشير زدم ديگه خسته شدم و دارم از رمق مي افتم .
پشتم رو كه نگاه ميكنم ميبنم هيچ كس نيست ، دور و برم همه مشكلاتي هستن كه دارم باهاشون ميجنگم . يكه و تنها ، مثل سردارهاي تنهاي توي ميدون جنگ ، سوارٍ يه اسب و با يه شمشير . اينا تنها چيزاييه كه دارمشون .
ولي ديگه فايده نداره ....
احساسم بهم ميگه كه دارم شكست ميخورم .....
شكست .....

زينگونه‌ام كه در غم غربت شكيب نيست
گر سر كنم شكايت هجران غريب نيست

جانم بگير و صحبت جانانه‌ام ببخش
كز جان شكيب هست و زٍ جانان شكيب نيست

گمگشته ديار محبت كجا رود
نام حبيب هست و نشان حبيب نيست

عاشق منم كه يار بحالم نظر نكرد
اي خواجه درد هست وليكن طبيب نيست .....

×× هوشنگ ابتهاج ××