تنهايي

يه جور تنهايي ميتونه اينجوري باشه كه از وقتي كه كوچيكي و هيچي حاليت نميشه يكي رو دوست داشته باشي ، وقتي كه بزرگتر ميشه باز هم اونو دوست داشته باشي و باز هم .....
اما وقتي ميخواي باهاش اين موضوع رو در ميون بذاري ، اجل به مادرش مهلت نميده ........
باز هم صبر ميكني تا وقتش بشه ، اما وقتش كه شد ميبيني كه قافيه رو باختي ......
يكي زودتر از تو اومده سراغش ، از خدا كمك ميخواي ، ميخواي اوني بشه كه خدا خودش ميدونه درست تره (اما تو دلت ميگي : خدايا ميشه اين چيزي كه من دوست دارم بشه ؟)
بعدش ببيني كه نه اين خبرا نيست ! خدا چيز ديگه ميخواسته (واقعا خدا چيز ديگه ميخواسته ؟).......
بعدش به اينجا مي رسي كه همش به خودت ميگي : خدا از ما بنده ها بهتر ميفهمه ، صلاح كار ما رو بشتر ميدونه ، قسمت بوده ، فقط همين .....
بعضي وقتها هم ميگي كه شايد تقصير خودت بوده . آره تقصير خودت بوده ....
آخرش هم واسه اينكه بفهمي قسمت بوده يا تقصير خودت بوده شبهاي زيادي رو تا صبح ميشيني و فكر ميكني .......
اون موقع است كه ميبيني تنهايي و دلت ميسوزه ، آره دلت .